تهوع

سال‌هاست که می گذرد و هر چه بیشتر می‌گذرد مطمئن‌تر می‌شوم که دیرتر بدنیا آمده‌ام! چیزی حدود هشتصدسال. و از این دیرکرد حالت تهوع دارم نسبت به خیلی از چیزها. از رفتارها از عقاید از بی‌معنی شدن‌ها، حرص زدن‌ها و از نوع زندگی و دغدغه‌هایش.. همیشه می‌گویم هشتصد سال پیش چه آدم‌هایی زندگی می‌کردند و اگر معاصر آن‌ها بودم چه کارهایی که با آن‌ها داشتم و می‌کردم! اما از خودم می‌پرسم از آدم‌های خفنی که معاصرشان هستی چه بهره‌ای بردی جز دورادور خواندن و گوش دادنشان..؟ عوق می‌زنم.

پای سوسک (این عضو تجزیه نشدنی) زیاد دیده‌ایم و گذشته‌ایم اما اگر پای سوسک در غذایمان باشد عوق می‌زنیم، اگر مویی در غذایمان باشد، یکی فقط مو را می‌کشد بیرون و ادامه می‌دهد یکی اگر بداند موی کجای آشپزباشی‌ست عوق می‌زند.. حتی مگسی را شنیدم که گفته بود آنجا حالم بهم خورد که در فضله‌ای که می‌خوردم مویی دیدم..! من یکی به تمام موها و پای سوسک‌هایی که روزگار به خوردم می‌دهد عوق می‌زنم آنقدر که به موهای خودم هم حساس شده‌ام! البته همین خرده شیرینی‌های روزگار ارزش زندگی کردن را دارد اما روزگار آشپز و آشپزخانه غیربهداشتی‌ای دارد!

آدم‌های زیادی می‌آیند و می‌روند آدم‌های خوبی که بد می‌شوند و آدم‌های بدی که خوب می‌شوند بخاطر این گردش زمین و زمان که مثل ماشین لباس‌شویی آدم‌ها را به جان هم می‌اندازد نزدیک می‌کند، دور می‌کند رنگ بعضی‌ها را عوض می‌کند و بعضی‌ها را آب می‌برد و در آخر مثل آدامس چروک در حالی که حالت تهوع دارند تف‌شان می‌کند بیرون! اما من از این گردون گردان طوری نمی‌شوم از دونی‌های این گردون گردان است که عوقم می‌آید

«مگر مهم است؟» این سوال راه فرار از درگیری با خوک گلی روزگار. برای فرار از زخم سنان از برای دو سه نان.. هر چیز که پیش آید از او می‌پرسم مگر مهم است  اگر جوابش نه بود -هر چند که بیشتر نه می‌گویند چیزها! بیشتر از آدم‌ها نه گفتن را بلد شده‌اند- که مسیر خودش را می‌رود و من هم ندیده‌اش می‌گیرم، اما اگر بله بود احتمالا سه ماه بعد سراغش را بگیرم و اگر هنوز در جوابش پافشاری می‌کرد آن وقت شاید یک کاریش کنم!

حدود ده سال پیش اوضاع خوب بود وبلاگستانی بود که می‌شد خواند، پست‌های خوب می‌خواندم فکر می‌کردمش و هضمش می‌کردم. برای پست‌های کوتاهم شاید چند روزی در مترو و اتوبوس فکر می‌کردم تا بهتر شود نه مثل این پست که در مترو در حالی که خودم را به خواب زده‌ام در ذهنم نوشتم تا الان که در حال تایپ شدن است. نمی‌دانم چه شد که سلیقه‌ها برگشت نوشته‌های خوب دیگر طرفدار نداشتند و وبلاگ‌ها دیگر ننوشتند در عوض فحش و شوخی‌های زشت باب شد.. نقدها هم جایشان را دادند به تمسخر و دریدن و فحاشی. سخت است بقا در این حالت. رنگی نشدن بهایی دارد که حداقل آن کمرنگ شدن است.. می‌دانم که دیگر خواننده‌ای نیست و اگر هم کسی اینجا را بخواند از توییتر است که بعدا بگویم وبلاگم را آپ کردم و اگر حوصله و فضولی داشتند بیایند و بخوانند.. راستی آپدیت کردن وبلاگ اسپایدرمرد «مگر مهم است؟»

نوشته شده در Uncategorized. 7 Comments »

7 پاسخ to “تهوع”

  1. غلامرضا Says:

    همیشه خواننده هست منتها وبلاگ آپدیت نمی شه:)

  2. م.م.ب. Says:

    سلام. من این مطلب را از اینوریدر خواندم. غرض این که شما نیستید، ما هستیم.

  3. medosopher Says:

    بعضی مان هنوز زنده ایم!

  4. امیرعلی Says:

    بله، قطعا مهم است :)

  5. Mr Bahrami Says:

    نه رفیق،
    موهم شاید باشد، مهم… نه!

  6. maysam58 Says:

    واقعاً چی شد یهو؟ بسته شدن گودر خیلی تأثیر داشت. ولی فکر نمی‌کردم در این حد باشه. یه عده که فقط توی گودر شیر می‌کردن و کامنت می‌ذاشتن یهو توی توئیتر شدن کلونی! فحش شد ارزش! یهو همه‌مون انگار تنها شدیم. یهو فهمیدیم چقدر کم بودیم!
    جایی برای محتوا نیست. همه چی به سطحی‌ترین درجه‌ی خودش تنزل پیدا کرده. اولد فشن و زرافه و خرس و گفت و چای! گلابی و کدئین و قند قزل آلا و… یهو همه با هم گم شدیم! چطوری اتفاق افتاد واقعاً؟ مگه مهمه؟ آره مهمه. همیشه مهم بوده. وقتی اینجوری می‌شه یعنی بشر داره پس رفت می‌کنه. کار خوب خواننده نداره. گاهی یک هفته مغزت درگیر محتوای یک پست می‌شد. الآن نه مغزت درگیر می‌شه، نه خواننده‌ات. از گذاشتن لقمه توی دهن تا کشیدن سیفون ۵ ثانیه طول می‌کشه. لقمه هم باید توی این سطح باشه. الآن زمونه‌ی این‌جور لقمه‌هاست.

  7. Horizon Says:

    یکی از محبوبترین و بهترین وبلاگهای تمام دوران، چه روزگاری بود دوران وبلاگنویسی و چه لذت بخش، عادت به خواندن و نوشتن، خوشحالم که اینجا هنوز هست


بیان دیدگاه