نیمه شب از تخت تک نفرهاش پایین آمد، از میز کنار تخت فندک و پاکت سیگارش را برداشت. آخرین نخ سیگار را از پاکت بیرون آورد و به گوشه لبش گذاشت،فندک را زد، نور فندک قاب عکس دو نفره بالای تختش را روشن کرده بود، چند ثانیهای به آن خیره شد بود تا اینکه دیگر فندک گازی نداشت و قاب عکس هم در تاریکی محو شد. حالا نور آتش سیگار تنها منبع نور اتاق بود. کورمال کورمال به سمت میز رفت، چراغ مطالعه را روشن کرد، پر نورتر از همیشه به نظر میرسید. نگاهی به ساعت رومیزیاش انداخت که ثانیه شمار آن ایستاده بود و انگار به او زل زده بود. بر روی صندلی نشست. دود سیگار از پیشانیاش بالا میرفت و در لابهلای موهای جوگندمیاش مخفی میشد. عینکی که شیشهاش ترک خورده بود را به چشم زد و کاغذ را زیر دستش چرخاند، خودکار را جیبش بیرون آورد و از سمت راست کاغذ شروع به نوشتن کرد. صدای نقطه گذاشتن، تنها صدایی بود که از در اتاق میپیچید. دو خط نوشته بود که خودکار از نوشتن ایستاد، با خود گفت: «اه! این هم تموم شد» و سرش را بر میز گذاشت و دیگر برنداشت. سیگار هم چنان دود میکرد که لامپ چراغ مطالعه با یک نوسان سوخت. سیگار هم دو دقیقه بعد تمام شده بود.
آوریل 25, 2009 در 10:29 ب ظ
…نفسش هم بريد!
آوریل 25, 2009 در 11:17 ب ظ
نتیجه اخلاقی
همیشه تو خونه یک پاکت سیکار اضافی قاییم کن
آوریل 25, 2009 در 12:13 ب ظ
همه چيز رو به زوال است جز نگاه چشمان آن ديگری از درون قاب عكس
پ.ن. چه حالي ميده اين زبان فارسي كه زن و مرد بودن نه تو افعال مشخصه نه تو ضماير!
آوریل 25, 2009 در 12:35 ب ظ
همه چیز رو به زواله جز داستان اون قاب عکس دو نفره بالای سرش
آوریل 25, 2009 در 3:31 ب ظ
تازه به جمع خواننده هاتون پيوستم.
موفق باشيد
فرصت شد به ديدارم بيا….
آوریل 25, 2009 در 4:11 ب ظ
باریکلا، احسنت…
آوریل 25, 2009 در 4:48 ب ظ
khodaro shokr dastan tamoom shod vagarna shahede dasto pa zadane mard dar asare khafegi va tamam shodane oxygen boodim:D
آوریل 25, 2009 در 4:58 ب ظ
صادقانه بگویم : نفهمیدم .
آوریل 25, 2009 در 5:57 ب ظ
خب تو که اونجا بودی یه کاری براش میکردی!
آوریل 25, 2009 در 6:10 ب ظ
چقد تاریک بود. دلم گرفت. شما الگویی از اینا ننویس.
آوریل 25, 2009 در 6:19 ب ظ
چه ….
کی بردم تموم شد! اینارو هم با دست نوشتم!!
آوریل 25, 2009 در 8:45 ب ظ
من که اینو دارم واست پست می کنم چون اینترنتم تموم شد، امیدوارم برسه به دستت
آوریل 26, 2009 در 12:28 ب ظ
امیدواریش اینکه شب هم رو به زوال بود…
آوریل 26, 2009 در 7:36 ب ظ
بسیار زیبا بود..
راستی راستی هم همینجوره ها…
آوریل 26, 2009 در 11:55 ب ظ
همه چیز پیوسته در حال زوال و احیاست. حتی در هر صدم ثانیه
آوریل 26, 2009 در 2:28 ب ظ
سلام
مهم نیست چون شب هم رو به زواله. می گذره و فردا صبح می ره فندکش رو پر می کنه، یه پاکت سیگار دیگه می خره. لامپ چراغ مطالعه رو هم عوض می کنه. یه خودکار جدید می خره و باتری ساعت رو هم عوض می کنه.
آوریل 26, 2009 در 8:19 ب ظ
این هرمونهای مردونه رو خوب اومدی :)))
آوریل 26, 2009 در 8:19 ب ظ
راستی
نظرم همونطور که پیداس، در مورد پست قبل ه
گفتم که پیدا تر بشه
:دی
آوریل 26, 2009 در 8:30 ب ظ
سلام
لینکتون کردم تا مطالب جالبتونو بخونم .
پایدار باشید.
آوریل 27, 2009 در 3:08 ب ظ
سلام.هم مینیمال هات رو پیگیزی می کنم هم توئیتر.خیلی جالب و قشنگ و با حال می نویسی!خدا واسه اهل وب گردی و اللاف های وب و نت سال های سال حفظ کنه!
خوشا به حالت خدمت رفتی!!!(این رو برای خالی نبودن عریضه گفتم!)
آوریل 27, 2009 در 2:01 ب ظ
مینیمالت طولانی شد این دفعه :دی
آوریل 27, 2009 در 2:11 ب ظ
مخلصیم
با اجازتون عضو تویتر شدیم، میخواستم لطف کنی و یه کم در موردش توضیح بدی، اینکه چه جوری میشه باهاش کار کرد یا چه طور میتونم نوشتههای توُی تویترم رو بزار توُ وبلاگم.
ممنونم از لطفت…
آوریل 28, 2009 در 12:59 ب ظ
نمی دونم قبلا هم تو وبلاگت کامنت گذاشتم یا نه . ولی مینیمال هات رو می خوندم . البته امیدوارم کامنت گذاشتنم رو دیگه تعبیر به عاشق شدن نکنی ((: . داستان کوتاهت خیلی قشنگ بود . ولی حیف که زیادی سیاه بود
آوریل 28, 2009 در 1:44 ب ظ
درود دوستان
از تارنگار من بدبخت هم دیدن کنید
آوریل 28, 2009 در 1:59 ب ظ
سلام.خواندم.پر از تنها ي بود
آوریل 28, 2009 در 4:14 ب ظ
ملخک یک بار جستی
ملخک دوبار جستی
اخر بدستی
پستهای بعدی کارشناسی عمل می کنیم
آوریل 28, 2009 در 7:30 ب ظ
این صفحه رو خوندم، جاب و با انگیزه ای، ولی یه چیزی برام جالب شده، اونم اینکه این روزا مینیمال نویسی مد شده، داستانی نویسی کم.
آوریل 28, 2009 در 10:48 ب ظ
احساس نمی کنی باید یه حرفی، یه چیزی، داستانی، لطیفه ای و … بگی؟
آگوست 1, 2009 در 5:47 ب ظ
گاهی با انتخاب بد عنوان ، ارزش کار قشنگتو از بین میبری
دسامبر 25, 2012 در 12:28 ب ظ
درود. داستان فوق که یک اثر مینیمالیستی است دارای طرح زیباییست . یک برش کوتاه از لحظه ای از زندگی مرد . اما مستقیم گویی گاه از زیبایی و عمق نوشته کاسته است . از همان ابتدا عنوان داستان همه چیز رو به زوال است . سعی در معنی کردن داستان ( از نقطه دید نویسنده ) دارد . پایان بندی مناسب نیست . شاید اگر همان جا که مرد سر روی میز گذاشته بود و سیگار همچنان دود می کرد نقطه مناسبی برای پایان بود و توضیح اضافه و غلو آمیز خاموشی چراق مطالعه بر اثر دود سیگار و تمام شدن سیگار بعد از دو دقیقه از زیبایی اثر شما کاسته است .
پایدار و پیروز باشید .